mirror
آیینه
نقره فام ودقیقم خالی از پیشداوری.
هرچه را ببینم ، بی درنگ در می نوشم،
همانگونه که هست، نه در هاله ی مهر یا بیزاری.
سنگدل نه ، راستگویم،....
چشم چهارگوش خدایی کوچک.
بیشتر محو دیوار روبرویم:
صورتی رنگ و خال دار است.چندان نگاهش کردم که
می اندیشم پاره قلب من است. اما سوسو می زند ،
چهره ها وتاریکی پیاپی از هم جدامان می کنند.
اکنون دریاچه ام. زنی بر من خم می شود
و واقعیت هستی اش را در پهنه ی من می جوید.
آنگاه به آن گول زنک ها رو می کند: به شمع و ماه.
پشتش را می بینم ووفادرانه باز می تابم.
پاداش مرا با اشک وتشویش دست ها می دهد.
برایش مهمم- همواره به دیدنم می آید.
هر صبح چهره ی اوست که جای تاریکی می نشیند.
در من دختری جوان را غرق کرده است ،و در من پیرزنی پیر
هرروز به سویش فراز می آید، همچون ماهیی هولناک
I am silver and exact. I have no preconceptions.
Whatever I see I swallow immediately
Just as it is, unmisted by love or dislike.
I am not cruel, only truthful --
The eye of a little god, four-cornered.
Most of the time I meditate on the opposite wall.
It is pink, with speckles. I have looked at it so long
I think it is part of my heart. But it flickers.
Faces and darkness separate us over and over.
Now I am a lake. A woman bends over me,
Searching my reaches for what she really is.
Then she turns to those liars, the candles or the moon.
I see her back, and reflect it faithfully.
She rewards me with tears and an agitation of hands.
I am important to her. She comes and goes.
Each morning it is her face that replaces the darkness.
In me she has drowned a young girl, and in me an old woman
Rises toward her day after day, like a terrible fish.